هديهي حضرت عباس(ع)
آيت الله حاج سيد محمد علي آل سيد غفور از اساتيد مبّرز حوزه در جلسهي تدريس خود فرمودند:
جد ما مرحوم سيد عبدالغفور نقل كرد:
زني از اهل «طُوَيريج» (در سه فرسخي كربلا) گوسالهاي را نذر حضرت قمر بنيهاشم كرده بود. چون حاجتش برآورده گشت براي اداي نذر حركت نمود ولي در ميانهي راه يكي از مأمورين امنيتي كه سُنّي بود، جلوي زن را گرفت و گفت:
«با اين گوساله به كجا ميروي؟»
گفت: «اين گوساله نذر حضرت عباس(ع) است و من براي اداي نذر به كربلا ميروم».
مرد سني فرياد زد: «دست از اين مسخره بازيها و خرافات برداريد» و راه را بر زن بيچاره ميبندد و گوساله را از او ميگيرد.
اصرارهاي زن تأثيري نميكند و به ناچار، خود به تنهايي به كربلا و حرم حضرت باب الحوائج مشرف ميشود و ميگويد: «آقا جان! من به نذر خود وفا كردم، ولي آن مرد سُنّي مانع شد. شما بر مرد سني غضب كنيد و او را ادب نماييد».
شبانگاه همان روز، زن در خواب ميبيند كه خدمت حضرت عباس(ع) رسيده است.
حضرت(ع) ميفرمايد: «نذر تو به ما رسيد و قبول كرديم»!
زن ميگويد: «خدا را شكر، اما من تقاضامندم كه گوساله را از مرد سنّي باز پس گيريد و بر او غضب فرماييد».
حضرت(ع) ميفرمايد: «من آن حيوان را به مرد سنّي بخشيدم و ما خانداني هستيم كه هرگاه چيزي به كسي داديم بازپس نميگيريم»!
زن ميگويد: «اما مرد سنّي دل مرا شكست و مرا آزرده ساخت» و تقاضاي خود را تكرار نمود.
حضرت(ع) فرمود: «آن مرد سنّي حقي بر گردن من داشت كه بايد أَدا ميكردم»!
حضرت (ع) فرمود: «اين مرد سني در روزي بسيار گرم، در راهي ميرفت. شدت گرمي هوا به قدري بود كه مرد مشرف به هلاكت گشت . پس چون به كنار نهر آب رسيد با اينكه بسيار تشنه بود، اما لحظهاي درنگ كرد و به ياد تشنگي برادر مظلومم حسين افتاد و اشك ريخت و بر قاتلان آن حضرت نفرين و لعنت نمود. من به پاس اين عمل خير، گوساله را به او بخشيدم»!
چون زن به سوي منزل بازگشت به طور اتفاقي، مجدداً با مرد سنّي مواجه گشت و جريان خوابش را براي او بيان نمود.
مرد سني در حاليكه اشك ميريخت گفت:
«به خداي بزرگ سوگند كه تمام آنچه گفتي عين واقعيت است و من آنرا تا كنون براي احدي بازگو نكرده بودم. اينك بيا و گوساله را پس بگير»!
زن نپذيرفت و گفت: «اين هديهي حضرت عباس(ع) است به تو، و من حق ندارم آن را از تو بپذيرم».
مرد سنّي كه دلش به نور حقيقت روشن شده بود توبه نمود و فوراً به زيارت حضرت ابوالفضل (ع) شتافت و در كنار قبر مطهر آن بزرگوار به آيين حقهي تشيع مشرف گشت و عّدهاي از بستگان او نيز به واسطهي اين كرامت شيعه شدند.
يا حضرت عباس!
يكي از فرهنگيان و آموزگاران شهرستان خرم آباد به نام «محمد كريم محسني» از قول يكي از همكارانش به نام آقاي «احمد كاوسي» چنين گويد:
چند سال پيش براي استفاده از مرخصي عازم اهواز بودم. در بين راه و در محلي كه به نام «تنگ فني»معروف است و گردنهي خطرناكي دارد، كاميوني را ديدم كه قسمت جلوي آن در آستانهي درهاي عميق و وحشتناك فرو رفته و در حالت ترسآوري به حالت نيمه معلق قرار گرفته بود، به گونهاي كه اگر كسي كمي فشار به اتومبيل وارد ميكرد به عمق دره سرنگون ميشد. ما اتومبيل خودمان را متوقف كرديم تا به آن منظرهي شگفت نگاه كنيم.
در آن هنگام ديديم كه خانوادهاي در كنار همان كاميون نشسته و خوشحال و خندان مشغول خوردن كباب هستند!
آنها همين كه ما را ديدند با روي گشاده و شادي زياد و غير قابل وصفي از ما دعوت كردند تا چند لقمه از غذاي آنان بخوريم.
دعوت آنها را پذيرفتيم و از اتومبيل پياده شديم.
مدتي گذشت . من پرسيدم:
«جريان شما چيست؟ و اين كاميون چگونه به اين حالت معلق در آمده است؟! مردي كه معلوم بود پدر خانواده است.» گفت: «من سابقاً مسيحي بودم و اين افراد، اعضاي خانوادهي من هستند. ما به اتفاق مسافرت ميكرديم. چون به سرازيري گردنه رسيديم كاميون ترمز بريد و من دست و پاي خود را گم كردم در حاليكه هر لحظه بر سرعت كاميون افزوده ميگشت.
چون دست اميدمان از همه قطع گشت، به ناچار متوسل به حضرت عيسي و موسي و ديگر پيامبران شديم اما دعاها و توسلات نتيجه نداد. كاميون به لب پرتگاه رسيد و ما در لحظه با زندگي وداع كرديم و مرگ را مقابل چشمان خويش ديديم.
در آن لحظهي حساس مرگ و زندگي، ناگهان طفل خردسالم فرياد زد: «يا حضرت عباس» و كاميون فوراً متوقف شد!
آري دستي قوي و مافوق تصور جلوي سقوط كاميون را گرفت و ما را از مرگ حتمي نجات داد.
پس از پياده شدن از كاميون كه در آستانهي سقوط بود، به سراغ روحانيون بزرگ شيعه رفتيم و همگي اسلام آورديم و اينك گوسفندي را كه نذر حضرت عباس(ع) كردهام ذبح نمودهام و خانوادهام بر سر سفره كباب نذري نشستهاند و رهگذران را از اين كرامت خارقالعاده آگاه ميكنيم و آنان را به صرف غذا دعوت ميكنيم.»
طلبهي فقير
فقيه بزرگوار شيخ محمد طاها؛ حكايت نمود كه در ايام طلبگي و فقر، روزي از نجف به كربلا مشرف شده و با رفيقي كه از خودم فقيرتر بود در حرم مطهر حضرت عباس(ع) مشغول زيارت بودم، ناگهان ديدم مرد عربي، يك سكهي عثماني كه ربع مثقال طلا ارزش داشت و به آن مجيدي ميگفتند در دست دارد و ميخواهد آنرا در ضريح مقدس بياندازد.
جلو رفتم و گفتم: «اي مرد عرب! من طلبهاي مستحق و بيچيز هستم و زندگيام به سختي ميگذرد. اگر اين مجيدي را به من انفاق كني از ثواب بيشتري برخوردار خواهي شد.»
عرب گفت: «خيلي دلم ميخواهد مجيدي را به شما بدهم ليكن از حضرت ميترسم، چون نذر ايشان كردهام و آن حضرت سكه را ميخواهد.»
گفتم: «حضرت عباس(ع) چه حاجتي به اين پول ناچيز دارد؟»
مرد عرب گفت: «در هر حال اين مجيدي متعلق به حضرت عباس (ع) است. پس بيجهت اصرار مكن.»
گفتم: «اجازه بده اين مجيدي را با نخ ببندم. تو سر نخ را در دست گرفته و مجيدي را به داخل ضريح بينداز و بگو نذرت را دادم؛ ميخواهي بگير و ميخواهي به اين طلبه بده!»
پيشنهادم را پذيرفت. پس مجيدي را با نخي كه در جيب داشتم محكم بستم و به او دادم. مرد عرب سكه را در ضريح انداخت، در حاليكه سر نخ را در دست داشت.
چند مرتبه نخ را كشيد و رها كرد تا صداي سكه را شنيد و مطمئن شد كه به ته ضريح رسيده است. سپس كلام مزبور را گفت و آنگاه همان گونه كه قرار گذاشته بوديم پول را بالا كشيد!
همينكه نخ قدري بالا آمد، در نيمهي راه گير كرد! نخ را شل كرد و به زمين ضريح رسانيد و مجدداً بالا كشيد، ولي باز در وسط راه گير كرد! و اين عمل چند مرتبه تكرار شد ولي فايدهاي نبخشيد!
مرد عرب با لبخندي حاكي از رضايت گفت:
«ببين، عباس(ع) مجيدي را ميخواهد!»
من با ناراحتي نخ را در دست گرفتم و محكم بالا كشيدم بهطوري كه نزديك بود پاره شود.
در آخر رو به ضريح مطهر كردم و گفتم:
«آقاي من! حرف شرعي دارم. مجيدي مال شماست ولي نخ مال من بيچاره است. لااقل نخ را ول كن!»
مرد عرب نخ را گرفت و شل كرد. سكه به زمين خورد. اين دفعه چونكشيد، نخ خالي بالا آمد!
پس نخ خود را گرفتم و با رفيقم از حرم خارج شديم.
آتشين مزاج
شيخ حسن طفاسي، طلبهاي ساكن نجف بود. وي در سفري كه به كربلا داشت، روزي به صحن حرم حضرت عباس(ع) مشرف شد. شيخ با لباسي مرتب و نعلين شيك به كنار حوض حرم آمد تا وضو بگيرد. هنگامي كه چشمش به حوض آب افتاد و تصوير دستگاه و بارگاه با عظمت حضرت(ع) را در آب مشاهده كرد خطاب به حضرت عباس(ع) گفت:
«يا عبّاس! انت مِن أهل السّياسه»
«اي عباس! واقعاً كه تو مردي زيرك و سياستمدار هستي! خوب فكر كردي كه نگذاشتي امام (ع) تو را به خيمهگاه ببرد، براي اينكه دستگاه و حرم مستقلي داشته باشي!
اگر اجازه ميدادي و تو را برده بودند، اكنون در زمرهي اصحاب حساب ميشدي و در حرم برادرت حسين(ع) دفن شده بودي…!»
هنوز حرفش به پايان نرسيده بود كه گويي كسي او را از زمين بلند كرد و در حوض آب انداخت!
شيخ بيچاره بعد از چند مرتبه غوطه خوردن در آب، به زحمت و نفس زنان بيرون آمد، در حاليكه يك لنگه كفش وي گم شده بود ، هر چه جستوجو كرد، آنرا نيافت! پس با حالتي شرمگين رو به ضريح حضرت نمود و گفت:
«أبو رأس الحار!»
«يعني شما عجب آتشين مزاج هستيد. من شوخي و مزاح كردم!»
عباس مرا زد
در شهر سامراء، جمعي از شيعيان و عاشقان آل محمد(ع) به عزاداري مشغول بودند و بر سر و سينه ميزدند.
شخصي سنّي، آنان را مسخره ميكند و ميگويد: «اين كارها چه معنا دارد و براي چه كسي خود را ميكشيد»؟!
يكي از عزاداران به او ميگويد: «مسخره كردن عاشقان و ديوانگان امام حسين(ع) عاقبت خوشي ندارد؛ دست از استهزاء بردار.»
اما آن سُنّي نگون بخت ،كلمات توهينآميزي ميگويد و جسارت ميكند.
مرد عزادار ميگويد:
«عبّاس، يَضربُكَ»!
«يعني اگر توبه نكني عباس تو را ميزند!»
مرد سنّي ميگويد: «از دست عباس و دودمان او كاري بر نميآيد.» آنگاه به خانهي خود ميرود.
هنوز چند قدم نرفته بود كه دلهرهي عجيبي سراسر وجودش را فرا گرفت و رنگ از صورتش پريد و به خانواده و دوستانش گفت:
«عبّاس ضَرَبَني و اَمُوتُ»!
«يعني عباس مرا زد و من ميميرم!» و ميخوابد.
صبحگاه كه به بالين او ميروند، ميبينند گويا سالهاست كه مرده است!
بستگان او از طلاب شيعه نيز براي شركت در مجلس ترحيم دعوت ميكنند ولي آنها از رفتن خودداري ميكنند.
بي اعتنايي به حضرت (ع)
روزي يكي از روحانيون براي عيادت مرحوم علامه اميني به منزل موقّت ايشان در تهران رفت. صاحب الغدير،سخت مريض بود و روي تخت دراز كشيده بود.
شخص مزبور در ضمن سخنان خود به علامه گفت:
«آقا! اگر كسي به حضرت عباس(ع) اعتقاد نداشته باشد و يا نسبت به او عالقه و محبتي به دل نداشته باشد آيا به ايمان او لطمه ميخورد»؟!
مرحوم علامه همين كه اين سخن را شنيد سخت ناراحت شد و با اينكه كسالت شديد داشت به زحمت نشست و فرمود:
«اي مرد! حضرت ابوالفضل العباس(ع) كه سهل است، اگر كسي به بند كفش من هم كه نوكري از نوكران حضرت ابولفضلم، كوچكترين اهانت و كم توجهي كند كافر است و به خدا سوگند با صورت، در آتش جهنم خواهد افتاد»!
انگشت بريده
از قول علّامه سيدناصرالدين حائري مدّرس نقل شده است كه:
«من به اتفاق چند تن از خادمين حرم حضرت عباس(ع) در صحن مطهر ايستاده و مشغول مذاكره بوديم. ناگهان مشاهده كرديم كه شخصي با عجله از حرم خارج شد، در حاليكه انگشت كوچكش بريده شده بود و او سعي ميكرد با دست ديگرش جلوي خونريزي را بگيرد!
با عجله خود را به او رسانديم و ديديم كه چگونه خون از دست بريدهاش بر زمين ميريزد!
براي پي بردن به سر مطلب وارد حرم شديم. با كمال تعجب ديديم كه انگشت بريده شدهي آن مرد به درون يكي از حلقههاي ضريح چسبيده است بدون آنكه قطره خوني داشته باشد!
بر اثر تحقيقي كه به عمل آمد، معلوم شد آن شخص مرتكب خطا و اهانتي به مقام والاي حضرت قمر بني هاشم(ع) شده است! به فاصلهي يك شب آن مرد از دنيا رفت!»
رسوا شدن زرگر
منارههاي دو طرف گنبد حرم حضرت ابوالفضل (ع) به دستور نصيرالدّوله طلاكاري ميشد؛ ولي يك روز، زرگري كه انجام اين كار به عهدهاش بود، در صحن مطهر آن حضرت، صورتش به طور غير طبيعي و تنفر انگيزي سياه و سياهتر شد و غفلتاً همچون تنهي درختي كه از ريشه كنده شود، بدون اراده سرنگون شد و فوت كرد.
هنگامي كه نصيرالدوله در صدد تحقيق برآمد، معلوم شد كه اين زرگر در مصرف طلاهاي گنبد حرم تقلب كرده است.
بهترين الگوي زندگي
يكي از مبلغين مذهبي ميگفت: همراه با عدّهاي از وُعّاظ، براي تبليغ به شهري ميرفتيم. يكي از وعّاظ زود رنج ، به دليلي به رانندهي ماشين كه مردي جوان بود پرخاش كرد و او را به باد انتقاد گرفت. اما رانندهي جوان ابداً عكس العملي نشان نداد و با سكوت مؤدبانهي خود قضيه را فيصله داد.
هنگامي كه به مقصد رسيديم، من نزد راننده رفتم و به جاي دوست خود از او معذرت خواهيكردم.
راننده لبخندي زد و گفت: «من با خداي خويش عهد كردهام كه هرگز،كوچكترين بيادبي نسبت به روحانيون و به خصوص مبلغين روا ندارم؛ هر چند از ناحيهي آنها ناراحتي بينم!»
پرسيدم: «سِرّ اين مطلب چيست؟!»
گفت: «من يك نوازنده و مطرب بودم و مرتكب هرگونه گناه و آلودگي ميشدم و اصلاً با نماز و روزه و دين رابطهاي نداشتم، تا اينكه حادثهاي حال و روز مرا دگرگون ساخت.
در ايّاميكه مصادف با عزاداري حضرت سيّدالشهدا (ع) بود، شب تاسوعا تمام اعضاي خانوادهي من جهت سوگواري به مسجد رفتند و من تنها در خانه ماندم. در خانه حوصلهام سر رفت. بياختيار بلند شدم و به عنوان تفريح به سمت مسجد به راه افتادم. واعظي بر بالاي منبر مردم را موعظه ميكرد.
بيانات شيرين او مرا به سوي خود جلب ميكرد و سخنان او حال مرا دگرگون ميساخت تا اينكه در پايان به ذكر مصيبت حضرت قمر بنيهاشم(ع) پرداخت و اين اشعار را خواند:
وَاللِه اِن قَطَعتُموا يميني اِنّي اُحامي ابداً عَن ديني
وَ عَن اِمام صادقٍ يَقيني نَجلِ النّبيّ الطّاهِرِ الأميني
يعني: «به خدا سوگند اگر دست راست مرا هم قطع كنيد من تا ابد از دين خويش حمايت ميكنم و از ياري امام راستين خود كه فرزند پيامبر پاك خداست دست بر نميدارم.»
اين اشعار چنان مرا منقلب ساخت كه بياختيار اشك از ديدگانم فرو ريخت و مرا عميقاً به تفكر واداشت.
با خودم گفتم:
واي بر من! حضرت ابوالفضل العباس (ع) با آنهمه جاه و مقام و پاكي، آنقدر از دين خويش حمايت كرد تا اينكه دستهايش از بدنش جدا گشت و در آخر شهيد شد. آيا من براي دين خودكاريكردهام!؟ در حاليكه خود را علاقهمند به حضرت باب الحوائج(ع) ميدانم. من چگونه مسلماني هستم كه دين خود را ويران كردهام!؟
پس تصميم قطعي به توبه گرفتم و تمامي وسايل و آلات معصيت را كه با خودم داشتم خرد كردم و به زباله داني ريختم و به دنبال رانندگي رفتم و به فضل خدا و عنايات حضرت عباس(ع)، اكنون در رفاه زندگي ميكنم و در ميان همسايگان و دوستانم داراي احترام و عزت ميباشم؛ و اين از بركت ارشاد و هدايت آن واعظ مخلص است. لذا من نوكر همهي شما هستم.»
جزاي گستاخي
علامهي معروف «شيخ حسن دخيل» نقل ميكند:
در يك روز گرم تابستاني درحرم حضرت ابوالفضل(ع) مشغول دعا و زيارت بودم. ديدم زني متين و با حجاب وارد حرم شد در حاليكه پسرك نوجواني او را همراهي ميكرد.
زن و پسرش مانند زائران ديگر با صفاي قلب زيارتنامه ميخواندند و به دور قبر مطهر باب الحوائج طواف ميكردند.
لحظاتي گذشت. ناگهان مردي درشت اندام و سرخ مو وارد حرم شد و بدون توجه به مرقد مطهر و بياعتنا به مراسم زيارت، به تماشاي اشياء عتيقه و ساير لوازم ديگريكه در حرم نصب شده بود، پرداخت.
مشاهدهي آن زن و پسر جوانشكه با خلوص، زيارتنامه ميخواندند و اين مرد گستاخ و بيادب، توجه مرا به خود جلب كرد.
ناگهان ديدم كه پاهاي مرد گستاخ از زمين بلند شد! گويي دستي غيبي او را از حالت تعادل خارج نمود و چند بار محكم به ضريحشكوبيد، سپس مانندكسيكه هيچ ارادهاي از خود نداشته باشد به دور قبر حضرت ابوالفضل(ع) كشيده ميشد.
حادثهاي جالب و منظرهاي عجيب بود! آنچنان وضعي پيش آمده بود كه موي بر بدن هر بينندهاي راست ميشد!
مرد درشت اندام چون كودكي ناتوان، زبون و سرگردان شده به اين طرف و آن طرف ميرفت و عاقبت درگوشهاي برزمين افتاد!
دو تن از خادمين حرم كه ناظر اين حالت بودند، بلافاصله خود را به آن مرد رسانيدند و از حرم مطهر بيرونش كردند. من هم به دنبال آنها روان شدم تا شايد از سِرّ مطلب آگاه شوم.
آن مرد اشاره كرد كه مرا به حرم امام حسين(ع) برسانيد و خادمان او را به آنجا بردند و به ضريح مطهر بستند.
چند دقيقه گذشت. آن مرد كمكم آرامش خود را بازيافت و رنگ صورتش كه عوض شده بود به حال طبيعي برگشت.
من خودم را به آن زن و پسرشكه آنها نيز خود را به حرم حضرت سيدالشهداء(ع) رسانده بودند نزديك و جوياي مطلب شدم. زن در جوابم اظهار داشت:
«اين مرد گستاخ شوهر من است ولي دين و ايمان درستي ندارد و به چيزي از اسلام معتقد نيست. من نذر كرده بودم كه اگر صاحب پسري شوم به زيارت قبور ائمة اطهار(ع) و نيز خصوصاً به زيارت حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس(ع) بيابيم.
چون خداوند حاجت مرا برآورده ساخت، تصميم گرفتم به نذر خويش وفا كنم ولي شوهرم همواره با اين امر مخالف بود.
سالها گذشت و عاقبت او را مجبور كردم تا مرا به زيارت آورد. او كه اين كار مرا مسخره و بيهوده ميدانست نسبت به ساحت حضرت ابوالفضل(ع) بيادبي نمود. هنگامي كه وارد حرم حضرت ابوالفضل(ع) شدم، از آن حضرت خواستم تا شوهرم را از خواب غفلت بيدار كند و او را تنبيه نمايد تا ديگر هيچگاه ائمهي اطهار(ع) را مورد تمسخر قرار ندهد.
شايد شما مشاهده كرديد كه شوهرم چگونه بياعتنا و بيخيال وارد حرم شد. اما حضرت ابوالفضل(ع) او را آنچنان ادب نمود كه فوراً از كردهي خويش پشيمان گشت و گمان ميكنم كه از اين پس به راه راست هدايت خواهد شد.»
عباس (ع) مرا شفا داد
«سيدسعيد بن سيد ابراهيم بهبهاني» (م 1355 هـ . ق) كتابي در مناقب و فضائل حضرت قمربني هاشم(ع) دارد به نام «إعلام النّاس في فَضائِل العبّاس».
مؤلف اين كتاب گرانمايه، انگيزهي خود را از تأليف آن چنين نگاشته است:
در جواني مرض عجيبي بر من عارض گشت؛ به گونهايكه تمام اطباي نجف، من جمله دكتر «محمد زكي اباظه» كه از پزشكان حاذق و مشهور محلي بودند نتوانستند معالجهام كنند.
به ناچار به كوفه نزد دكتر «محمد تقي جهان» كه متخصصي بزرگ و دكتري معروف بود مراجعه كردم، ليكن معالجات او نيز مؤثر واقع نشد، و من روز بهروز ضعيفتر ميشدم، تا آنجا كه خويشاوندانم از بهبودي من قطع اميد كرده و هر لحظه منتظر بودند كه مرگ، مرا دريابد.
سه سال تمام از سال 1351 هـ . ق تا سال 1353 هـ . ق گرفتار اين درد بيدرمان بودم.
پدرم براي شفاي من به شهر «حلّه»رفت و به قاسم بن موسي بن جعفر(ع) امام هفتم متوسل شد؛ و مادرم بر بالينم نشسته و جز گريه و زاري كاري از دستش ساخته نبود.
شب هفتم ماه محرم در خواب ديدم مردي شريف و بزرگوار بر بالينم آمد و پرسيد:«سيّد سعيد! پدرت كجا رفته؟!»
در پاسخ گفتم: «به قريهاي مسافرت كرده كه قبر قاسم بن موسي بن جعفر(ع) در آنجاست»
آن مرد بزگوار و نوراني گفت: «تو هم به كربلا برو»
من از خواب بيدار شدم ولي غير از مادرم كسي را نديدم.
شب هشتم و نهم باز همين خواب تكرار شد و آن مرد نوراني به من تأكيد ميكرد تا به كربلا بروم.
مطلب را با مادرم در ميان گذاشتم و او هنگامي كه مشخصات آن مرد را از من شنيد گفت:
«اين آقاي نوراني و بزرگوار، حضرت ابوالفضل العباس(ع) است و بايد طبق دستور او به كربلا برويم و به آن حضرت متوسل شويم.»
من قدرت كوچكترين حركتي را نداشتم و بهقدري رنجور و ناتوان شده بودم كه نميتوانستم در اتومبيل يا وسيلهي نقليهي ديگري بنشينم به ناچار تابوتي تهيه كردند و مرا به وسيلهي آن حركت دادند.
چون به كربلا رسيديم، بلافاصله وارد حرم مطهر حضرت ابوالفضل(ع) شديم و مرا به ضريح بستند.
مادرم در كنارم نشست و به دعا و گريه و زاري پرداخت و من همچنان رنجور و بيرمق در كنار مزار حضرت ابوالفضل(ع) دراز كشيده بودم.
دقايقي چند به همين منوال گشت. كمكم عرقي شفابخش، سر تا پاي مرا در خود گرفت و احساس كردم كه تب و درد از بدنم بيرون ميرود. ساعتي بعد من كاملاً شفا يافته بودم و بيغم و سبكبال از جاي خود بلند شدم.
عدهي زيادي از زائرين كه از ابتداي ورود ما به حرم، ناظر اين صحنه بودند، پس از مشاهدهي اين معجزهي بزرگ به جانب من حملهور شدند و لباسهاي مرا بر تنم پاره پاره كردند و هر يك، تكهاي را به تبرك برداشته و با خود بردند.
از آن روز كه شفا يافتم، نذر كردم تا در برابر لطف و كرامت حضرت ابوالفضل(ع)كتابي در مورد زندگي و حالات اين فرزند رشيد اميرمؤمنان (ع) بنويسم و الحمدالله بعدها در اين كار توفيق يافتم. كتاب مورد نظرم را در چهار صد صفحه نوشتم و آن را «اعلام النّاس في فضائل العباس» ناميدم و به دوستداران آن حضرت تقديم نمودم. در ضمن، نام اولين فرزندم را به ميمنت نام قمر بنيهاشم(ع) فاضل نهادم.
حضرت عباس(ع) كار را درست كرد
آقاي حاج سيد محمدعلي ضوابطي نقل كرد:
به اتفاق خانواده و فرزند زادهام به زيارت عتبات عاليات مشرف شدم. فرزند زادهام كه كودكي چهار ساله بود، بيمار شد و به تدريج حال او وخيم شد، به گونهاي كه به حالت بيهوشي افتاد.
پزشكي حاذق را براي معالجه آورديم دكتر پس از معاينه نسخهاي نوشت و از اتاق خارج شد. در حال بدرقه، دكتر اظهار كرد: «حال اين كودك بسيار وخيم است و ابداً اميد بهبودي براي او نميرود. من نخواستم نزد همسر شما حرفي زده باشم».
همسرم از اتاق ديگر سخنان دكتر را شنيد. بيدرنگ چادر بر سر نموده گفت:
«اكنون ميروم و كار را درست ميكنم»!!
چند لحظه از رفتن همسرم نگذشته بود كه ديدم طفل بيمار سر از بستر بلند كرد و گفت:
«آقا جان! مرا بغل كن!
بسيار تعجب كردم كه چگونه كودك بيهوش، يكبار به هوش آمد. او را در بر گرفتم. آب خواست. به او آب دادم. گفت:
«مادر بزرگ كجاست»
گفتم: «الان ميآيد».
هنوز غرق در عالم تعجب بودم كه همسرم وارد شد و با ديدن كودك سالم در آغوش من گفت:
«ديدي كار را درست كردم.»
گفتم: «چه كردي؟ كجا بودي؟!»
گفت: «فوراً به حرم حضرت عباس(ع) رفتم و گفتم:
«يا اباالفضل! من از راه دور آمدهام و زائر تو هستم. اگر «باب الحوائج» نبودي بهاين جا نميآمدم. اينك بچهام در خطر مرگ است و من شفاي او را از تو ميخواهم وگرنه به پدر چشم انتظار او چه جوابي بدهم».
اين سخنان را گفتم و از حرم بيرون آمدم، در حاليكه اثر توجّه خاص حضرت را به دنبال داشتم.»
خادم العباس(ع) !
آيت الله العظمي حاج ميرزا حسن شيرازي (م 1312 هـ .ق) نقل كرد كه من از سامرا براي زيارت حرم حضرت سيدالشهداء(ع) عازم شدم. در ميانهي راه به منزل يك نفر از دوستانم كه رئيس قبيله بود وارد شدم. در ضمن پذيرايي، زني نزد من آمد و به عنوان خوش آمد گوييگفت:
«السّلام عَلَيك يا خادِمُ العبّاس»!
يعني: «سلام بر تو اي خدمتگزار حضرت عباس!»
من كه از اين طرز سلام كردن زن تعجب كرده بودم از دوستم پرسيدم: «اين زن كيست و چرا اينگونه سلام ميكند؟!»
پاسخ داد: «اين زن خواهر من است و غرض او از اينگونه سلام كردن عرض ادب به ساحت حضرت عباس(ع) است.»
پرسيدم: «دليل اينكار او چيست؟»
گفت: «زماني من به سختي مريض شدم به گونهاي كه حالم به وخامت گرائيد و به حالت مرگ در بستر بيماري افتادم. در آن حالت مرگ و زندگي خواهرم را ديدم كه بالاي تپهي مقابل منزل رفت و رو به سوي قبر حضرت باب الحوائج(ع) كه ديده ميشد نمود و با گيسوان پريشان و ديدگان گريان به آن حضرت متوسل شد و گفت: «اي ابالفضل العباس! از خداوند بخواه تا برادرم را شفا دهد.»
آنگاه دو آقاي بزرگوار را مشاهده كردم؛ يكي از آنان به ديگري گفت: «برادرم حسين! اين زن مرا وسيلهي شفاي برادر خود قرار داده است. از خداوند بخواه تا او را شفا دهد.»
امام حسين(ع) فرمود:
«كار اين شخص تمام است و به زودي از دار دنيا خواهد رفت».
خواهرم براي چندمين بار و با لحني ملتمسانه به حضرت باب الحوائج(ع) متوسل شد و او را مخاطب قرار داد.
ناگهان ديدم حضرت عباس (ع) با ديدگاني پر اشك به امام(ع) فرمود: «برادر! از خدا بخواه كه اين مريض را شفا دهد وگرنه لقب باب الحوائجي را از من سلب نمايد»!
امام حسين(ع) با توجهي كامل فرمود:
«اي قمر بنيهاشم! خداوند به تو سلام ميرساند و ميفرمايد: هرگز لقب باب الحوائج را از تو نخواهم گرفت و به احترام مقام والاي تو، اين مريض شفا خواهد يافت.»
او هم به آرزويش رسيد
شيخ عبدالرحيم شوشتري كه از اجلّه علما بوده و در محضر شيخ انصاري به كسب علم و دانش اشتغل داشته است ميگويد:
چند بار به زيارت مزار مطهر باب الحوائج قمر بنيهاشم(ع) مشرف شدم و از بارگاه آن بزگوار دو حاجت داشتم. يكي آنكه موفق به زيارت خانهي خدا شوم؛ و ديگر آنكه پولي برايم فراهم گردد تا خانهاي بخرم.
يكبار كه در حرم حضرت ابوالفضل(ع) مشغول زيارت بودم يك عرب روستايي را ديدم كه طفل فلج خود را به درون حرم آورد، او را با طناب به حلقههاي ضريح بست و خودش به زيارت و طواف مرقد باب الحوائج(ع) مشغول شد. پس از انجام مراسم زيارت به سوي طفلش بازگشت، او را از ضريح باز كرد و در حاليكه كودكش صحيح و سالم بود راه خود را در پيش گرفت! كودك فلج آنچنان سلامت خود را بازيافته بود كه گويي از ابتدا هيچگونه عيب و درد و نقصي نداشته است.
من حيران و متعجب از اين كرامت و بزرگواري با حال اعتراض از حرم حضرت ابوالفضل(ع) بيرون آمدم و آن حضرت را مخاطب قرار داده گفتم: «اي ابوالفضل! تو دربارهي يك عرب دهاتي و پابرهنه اينگونه لطف و مرحمت ميكني؛ ولي نسبت به من كه عمر خود را با عشق تو و خاندان نبوت و سرآوردهام توجهي نداري. از اين پس با تو قهر ميكنم و ديگر به زيارتت نخواهم آمد»!
سپس با حالت تأثّر و دل شكستگي از حرم مطهر خارج شدم و بدون تأمّل از كربلا به نجف اشرف رفتم.
هنوز دو سه روز از اين ماجرا نگذشته بود كه شيخ اعظم مرتضي انصاري(ره) به خانهام آمد. از آمدن استاد بزگوار خود كه هيچگاه به خانهي شاگردانش نميرفت متعجب شدم و مقدمش را گرامي داشتم.
شيخ انصاري با محبت فراوان دو كيسه پول نقد به من داد و فرمود: «اي شيخ! با اين پولها هم ميتواني به مكه بروي و خانهي خدا را زيارت كني و هم ميتواني براي خودت خانه بخري.»
مبادا بار ديگر نسبت به حضرت باب الحوائج(ع) جسارت كني و يا بيجهت از او برنجي.»
جبران محبت
در عباس آباد هندوستان، عدّهاي از شيعيان تصميمگرفتند تا در روز عاشورا ، براي برگزاري مراسم تعزيه، فردي را به هيأت قمر بنيهاشم(ع) در آورند.
پس چون در ميان مردم نگريستند كسي را كه تنومند و رشيد باشد نيافتند. در آخر مردي را كه مطلوب نظرشان بود پيداكردند؛ ولي متوجه شدند كه پدر جوان با اهل بيت عصمت و طهارت (ع) دشمني و عداوت دارد.
پس آن جوان را طلب كردند و موضوع را با او در ميان گذاشتند و چون موافقت كرد او را به هيأت حضرت عباس(ع) درآوردند.
چون سپيدي روز جاي خود را به سياهي شب داد و جوان به خانه مراجعه كرد، پدرش را ديد كه ناراحت و غضبناك نشسته است و از اين كار فرزندش بسيار ناخرسند و متأسف است.
پس با ناراحتي تمام از فرزند پرسيد:
«شنيدهام كه خود را به مانند عباس در آوردهاي؟ مگر او را دوست داري؟!»
جوان گفت: «آري! جانم فداي عباس بن علي باد.»
پدر كه در آتش غضب ميسوخت فرياد زد:
«اگر راستي ميگويي بيا تا دست تو را چون دستان عباس قطع كنم.»
جوان فوراً دستهاي خود را دراز كرد و گفت:
«اين هم دستهاي ناقابل من»
پدر بيرحم نيز با خشم زياد و غير قابل وصفي شمشير كشيد و دست پسر را بريد.
مادر جوان گريان شد و فرياد برآورد:
«اي مرد سنگدل! آيا از فاطمهي زهرا شرم نميكني؟!»
مرد گفت:«اي زن! آيا تو فاطمه را دوست داري؟»
زن با غيرت گفت: «جان من به فداي دختر رسول خدا.»
مرد گفت: «اگر راست ميگويي بيا تا زبانت را در راه محبت فاطمهي زهرا قطع كنم!»
پس زبان زن را نيز بريد و آنگاه هر دو را از خانهاش بيرون كرد و دركمال پر روييگفت:
«اينك برويد و نزد عباس از من شكايتكنيد!»
زن و فرزند با حالتي نزار به عباسآباد آمدند و در مسجد محل، نزديك منبر، تا سحر ناله كردند در حاليكه ذرّه ذرّه قدرت حيات آنان كم ميشد.
آن زن گويد:
چون سحرگاه رسيد، ناگهان زناني والامقام و نوراني را ديدم كه آثار بزرگي و نجابت از چهرهي آنان نمايان بود. يكي از آنها كه در جلالت و نورانيت والاتر بود، نزد من آمد و آب دهان بر زخم زبان من ماليد. پس بلافاصله زبانم گويا و سالم شد!
دوان دوان به سوي آن بانوي جليل القدر رفتم و دامنش را گرفتم و با حال گريه گفتم:
«اي بانوي گرامي! جواني دارم كه دستش بريده شده و بيهوش بر زمين افتاده است. به فريادش برس.»
زن با جلالت فرمود:
«شفاي جوانت در دست كس ديگري است»
پرسيدم : «شما كيستيد؟»
فرمود: «من دختر رسول خدا، فاطمه زهرا هستم. آمدم تا جبران حمايت و محبت تو را نمايم.»
اين را گفت و از نظرم غايب گشت.
من سريعاً خود را به سوي جوانم رساندم و با كمال تعجب ديدم كه فرزندم بهبودي يافته و دستش سالم شده است!
پرسيدم: «فرزندم! چه كسي تو را شفا داد؟»
پسر گفت: در حالت بيهوشي جواني نيكو منظر و رشيد را ديدم كه نقاب بر چهره داشت. او به بالينم آمد و به من فرمود:
«دست بريدهات را به جاي خود بگذار.»
پس ناگهان دست به بدنم متصل گشت در حاليكه هيچ اثري از زخم در آن نبود.
من كه بسيار شادمان شده بودم گفتم:
«آقاي من! اجازه بده تا به پاس اين محبت جبران ناپذير دست تو را ببوسم.»
ناگاه اشك از چشمان جوان نقابدار جاري شد و فرمود:
«اي جوانمرد! مرا معذور دار كه دست در بدن ندارم. دستان مرا در كنار نهر علقمه از تن جدا ساختند.»
پرسيدم: «شما كيستيد؟»
فرمود: «من قمر بنيهاشم، عباس بن علي هستم.»
و آنگاه از مقابل چشمانم غايب گشت.
مقام شفاعت
آيت الله حاج ميرزا هادي خراساني در كتاب «معجزات و كرامات» مينويسد:
عالم رباني حاج ميرزا حسين خليلي طهراني چنين نقل كرد كه: مرا دوستي صميمي بود كه با هم در درس «صاحب جواهر» حاضر ميشديم. او برايم داستان شگفت زير را در مورد مقام والاي حضرت باب الحوائج(ع) تعريف كرد:
يكي از تجّار معروف كه رئيس خانواده «الكُبّه» در زمان خود بود، پسري داشت نيكو صورت و مؤدب و مادر آن جوان علويهاي محترم بود، و آن تاجر جز آن جوان نورس فرزند ديگري نداشت. اتفاقاً آن جوان در كربلا به مرض شديدي دچار شد و شايد ناخوشي او حصبه «تيفوس» بود. مرض او به قدري سخت شد كه به حال مرگ و احتضار افتاد و مدتي نگذشت كه درگذشت.
پس بستگانش، چشم و پاهاي او را چون اجساد مردگان بستند و آمادهي مراسم تدفينگشتند.
پدرش با حالتي نزار و در نهايت تأثّر از اندرون خانه به بيروني رفته بود و بر سر و سينهاش ميزد. علويّهي محترمه ـ مادر آن جوان ـ نيز به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس(ع) مشرف شده بود و از كليددار آستانه خواهش نمود كه اجازه دهد شب را تا صبح در حرم مطهر بماند و متوسل به آن حضرت شود.
كليددار نخست قبول نميكرد ولي وقتي علويه حال خود را بيان نمود و گفت وضع پسر من به گونهاي است كه چارهاي جز توسل به حضرت باب الحواج (ع) ندارم، كليددار تقاضايش را پذيرفت.
شيخ راوي در ادامه گويد:
همان شب من مشرف به كربلا شدم و ابداً از جريان حال تاجر «الكبّه»و بيماري فرزنش اطلاعي نداشتم.
در همان شب، خواب ديدم كه مشرف به حرم مطهر حضرت سيدالشهداء(ع) شدهام. از طرف مرقد «حبيب بن مظاهر» وارد شدم. ديدم فضاي بالاي سر حرم از زمين و آسمان و فضا تمام مملو از ملائكه است و در مسجد بالاسر تختي از نور گذاشتهاند و حضرت رسالت مآب (ع) و حضرت شاه ولايت، اميرمؤمنان(ع) بر تخت نشستهاند.
در آن حين، فرشتهاي جلو رفت و عرض كرد:
«السّلامُ عَلَيك يا رَسول َ الله! السّلام عَليَك يا خاتَم الّنبيّين»!
آنگاه گفت:
حضرت باب الحوائج، ابوالفضل العباس(ع) عرض ميكند:
«يا رسول الله! علويّه، عيال حاجي الكُبّه، پسرش به سختي مريض است و به من متوسل شده؛ شما به درگاه الهي دعا فرماييد تا حق سبحانَهُ و تعالي اورا شفا عطا فرمايد».
حضرت ختمي مرتب(ع)، دست به دعا برداشت. بعد از لحظهاي فرمود:
«مرگ اين جوان مقدر است و چارهاي نيست».
فرشته بازگشت. بعد از لحظهاي ديگر فرشتهي ديگري آمد و سلام كرد و پيغامي به همان قِسم آورد.
مجدداً حضرت ختمي مآب (ع) دست به آسمان بالا نمود و از درگاه خداوند متعال شفاي جوان را طلبيد، ولي باز لحظهاي نگذشت كه سر را فرود آورد و فرمود:
«مردن اين جوان مقدر است».
شيخ راوي داستان گويد:
ناگهان ديدم ملائكهي حاضر در حرم، يك مرتبه به جنبش آمدند و ولولهاي عظيم و هلهلهاي شديد در ميان آنها افتاد!
با تعجب و حيرت تمام پرسيدم: «چه خبر شده»؟!
چون نظر كردم، ديدم حضرت ابوالفضل العباس(ع) خودشان تشريف آوردند؛ با همان حالت وقت شهادت در كربلا! يعني با پيكري غرقه به خون و بدون دست.
آري جهت اضطراب ملائكه اين بود كه طاقت ديدن آن حالت را از قمر بنيهاشم(ع) نداشتند.
حضرت باب الحوائج قمر بنيهاشم(ع) پيش آمد و مقابل رسول اكرم(ع) قرار گرفت و عرض نمود:
«السّلامُ عَلَيك يا رَسول الله! السّلامُ عليك يا خير المرسلين»!
«فلان زن علويه توسل به من پيدا كرده و شفاي فرزندش را از من ميخواهد. شما به درگاه كبريايي عرض نماييد كه يا اين جوان را شفا مرحمت فرمايد و يا آن كه لقب «باب الحوائج» را از من بگيرد.
چون پيامبر اكرم(ص) اين سخن جانسوز را از آن سرور شنيد، ديدگان مباركش پر از اشك شد و آنگاه روي مبارك به حضرت اميرمؤمنان(ع) نمود و فرمود:
«ياعلي! تو هم با من در دعا همراهي كن».
پس هر دو بزرگوار دست به دعا بلند كردند و متوجه درگاه احديت شدند. بعد از لحظهاي، مَلِكي از آسمان نازل گرديد و به خدمت حضرت رسالت مآب مشرف گشته، سلام نمود و سلام حق سبحانهُ و تعالي را ابلاغ نمود و عرضكرد:
«خداوند متعال ميفرمايد، هرگز لقب «باب الحوائج» را از عباس نميگيرم و جوان را شفا عطا نمودم».
شيخ راوي كه اين خواب را ديده بود گويد:
فوراً از خواب بيدار شدم، چون به هيچ وجه، خبري از اين قضيه نداشتم؛ بسيار متعجب شده بودم. با خود گفتم: البته اين خواب صدق و راست و صحيح است و قطعاً سري در آن هست.
برخاستم و ديدم سحرگاه است و يك ساعت به صبح مانده و چون فصل تابستان بود، به سمت خانهي حاجي الكُبّه روانه شدم.
چون وارد خانهي او شدم، آن مرد تاجر را ديدم كه در ميان خانه راه ميرود و بر سر و صورت ميزند و سوگواري ميكند. جوان را نيز در اطاقي تنها گذاشته بودند، زيرا مرگش محسوس و محقق بود و چشم و انگشت پاهاي او را بسته بودند.
به حاجي گفتم: «تو را چه ميشود؟»
گفت: «ديگر چه ميخواهي بشود؟!»
دست او را گرفتم و گفتم:
«آرام باش و همراه من بيا؛ پسرت كجاست؟ حق تعالي او را به بركت قمر بني هاشم (ع) شفا داد و ديگر خوفي و خطري در او نيست».
مرد تاجر غرق در تعجب و حيرت شد، كه من از كجا جريان فرزند او را ميدانم با اينكه هنوز صبح نشده است!
پس مرا به اتاق جوان بيمار كه او را مرده ميپنداشت برد. چون وارد شديم، ديدم به قدرت كاملهي الهيّه، جوان نشسته است!
پدرش كه اين حالت را ديد بياختيار به طرفش دويد و او را در آغوش گرفت در حالتي كه از شوق مي گريست و زبانش بند آمده بود.
جوان فريادش برآمد كه گرسنهام! خوراك بياوريد.
باري. چنان مزاجش رو به بهبودي رفت كه گويا ابداً مرض و دردي بر او عارض نشده است.
سزاي قاتل
«قاسم بن اصبغ بن نباته»گويد:
روزي مردي از قبيلهي «بني دارم» را ديدم كه صورتش چون شب تار، سياه شده بود و من او را مردي زيبارو و سفيد چهره ميشناختم!
از مشاهدهي حالت او بسيار تعجب كردم؛ پس از او پرسيدم: «اي مرد! مرا با تو از قديم آشنايي بوده و من تو را با صورتي سپيد ميشناختم. چرا تا اين حد سياه چهره شدهاي، به گونهاي كه شناختنت برايم مشكل شد»!
مرد سيه چهره گفت: «از هنگامي كه مرد جواني از خاندان حسين را كه آثار سجود بر پيشاني او بود كشتهام، صورتم سياه و زشت شده است. از آن وقت همه شب خوابهاي آشفته و هراسناك ميبينم».
پرسيدم: «چه خوبي»؟
گفت: «همواره در خواب ميبينم كه افرادي ناشناس سوزان ميبرند و در ميان سلسلهاي مخوف و هراسانگيز آتش مرا به سوي جهنم سرنگون ميكنند. بر اثر اين خوابها از شدت ترس و وحشت و فريادهاي گوش خراش نزديك است ديوانه شوم بهطوري كه تمامي خويشان و نزديكان و همسايگانم از دست من به ستوه آمدهاند.»
نيز نقل شده كه:
«يك نفر از دژخيمان خون آشام صحراي كربلا به مرض عجيبي مبتلا شد. اين مرد دائماً تشنه بود و پيوسته از شدت عطش همچون سگ لهله ميزد! و هر چه بيشتر آب مينوشيد، بيشتر تشنه ميشد!
چند صباحي اين وضع ادامه يافت تا اينكه سرانجام بر اثر افراط در نوشيدن آب، شكمش چون خمرهاي بزرگ شد و آنقدر آماس كرد كه غفلتاً منفجر شد و بدين گونه زندگي سراسر نكبت بارش پايان يافت.»
فرزندم عباس
يكي از مؤمنين، هر روز در كربلا به زيارت حرم حضرت سيدالشهدا(ع) مشرف ميشد ولي هر هفته فقط يك بار به زيارت حرم حضرت عباس(ع) ميرفت و تا حدي نسبت به آن حضرت بياعتنا بود.
شبي در عالم خواب حضرت زهرا(ع) را ديد. بر آن حضرت سلام كرد ولي آن حضرت از او روي برگرداند.
آن مؤمن عرض كرد: «پدر و مادرم به فدايت. چرا از من روي ميگردانيد با اينكه من از محبّين شما و خاندان پاكتان هستم. مگر من چه تقصيري كردهام؟!»
حضرت(ع) فرمود: «زيرا تو از زيارت فرزندم روگرداني».
گفت: «من هر روز قبر حضرت حسين(ع) را زيارت ميكنم و روزي نيست كه به آن بزرگوار اظهار ادب نكنم».
حضرت زهرا(س) فرمود:
«تَزُورُ ابنِيَ الحُسَينَ و لاتَزُورُ ابنيَ عًبّاسَ اِلّاقليلاً»
«آري تو هر روز پسرم حسين را زيارت ميكني ولي پسرم عباس را جز اندكي زيارت نميكني».
اگر چه زادهي ام البنين است
وليكن مادرش زهراست عباس
عباس ما را كافي است
در روايت آمده استكه:
در روز قيامت، حضرت ختمي مرتب(ع) به امير مؤمنان (ع) مي فرمايد:
به فاطمهي زهرا بگو در اين اوضاع هراس انگيز و وحشت زا براي نجات شيعيان چه داري؟
فاطمهي اطهر(ع) در پاسخ ميفرمايد:
«يا اميرالمؤمنين! كَفانَا لأجَلَّ هذَا المَقام اليَدانِ المَقطوعَتانِ مِن اَبني العبّاس»
«اي اميرالمؤمنان! براي شفاعت و نجات شيعيان از عذاب جهنم، دو دست بريدة فرزندم عباس كافي است.»
قبر كوچك براي قامت رشيد
نقل است كه:
در زمان علامه سيد محمد مهدي بحرالعلوم(ره) گوشههايي از مرقد مطهر حضرت ابوالفضل العباس(ع)
ويران شد و نياز به تعمير و نوسازي پيدا كرد.
اين جريان را به علّامهي بحرالعلوم خبر دادند و بنا شد كه وي با معمار در روز معيني براي ديدار قبر مقدس و تعيين مقدار تعمير، به طرف مرقد مطهر بروند.
روز موعود فرا رسيد و معمار همراه با علّامه وارد سرداب گرديد و آن دو از نزديك بناي قبر را ملاحظه كردند. در اين بين معمار نگاهي به علامه كرد و پرسيد:
«آقا! اجازه ميدهيد تا سؤالي بپرسم؟»
علامه فرمود: «بپرس.»
معمار گفت: «من تاكنون بسيار خوانده و شنيده بودم كه حضرت حضرت ابوالفضل العباس(ع) قامتي بلند داشتهاند، به طوري كه هرگاه سوار بر اسب ميشدند، زانوان مبارك ايشان برابر گوشهاي اسب ميرسيده است . بنابراين بايد قبر آن حضرت طول بيشتري داشته باشد، ولي ميبينم كه صورت قبر كوچك است! آيا شنيدههاي من دروغ است و يا كوچكي قبر علت ديگري دارد؟!»
علّامه چون اين سخن را از معمار شنيد سر بر كنار قبر نهاد و به شدت شروع به گريستن نمود.
گريهي طولاني علامه، معمار را نگران ساخت، پس گفت:
«آقاي من! چرا منقلب و گريان شديد؟! مگر من سخن ناراحت كنندهاي گفتم؟!»
علامه فرمود: «تمام شنيدههاي تو درست است و همانگونه است كه گفتي. آري، حضرت عباس(ع) قامتي بلند و رشيد داشت ولي سؤال تو مرا به ياد مصيبتهاي جانكاه آن حضرت انداخت.
اي معمار! آيا ميداني چرا قبر عباس(ع) كوچك است؟
به قدري شمشير و نيزه و تير بر بدن آن حضرت وارد شد كه بدن مباركش قطعه قطعه گشت و آن قامت رشيد به قطعات كوچكي تبديل شد. آيا تو انت
موضوعات مرتبط: داستانک آموزنده ، معجزات ، محرم ، ،
برچسبها: چهل پرتو از زندگي حضرت ابوالفضل (عليه السلام) ,
درباره وب
نويسندگان
موضوعات وب
برچسبها وب
تاريخ : جمعه 3 آذر 1391
| 22:44 | نویسنده : یالثارات الحسین | پيوندهای روزانه
آرشیو مطالب
حامیان وطن اسکین
امکانات وب